نیما به همراه پدر و مادرش به خانهی عمویش در روستا میرود. پسرعمویش -جواد- از تیمور قلعه، اسکلتهایش و جنازهای که به تازگی در آن اطراف پیدا شده تعریف میکند. نیما که خیلی کنجکاو شده دوست دارد قلعه را از نزدیک ببیند. آن دو علیرغم هشدار بزرگترها، یواشکی به قلعه میروند اما هنگام بازگشت با خلافکارهای خطرناکی روبهرو میشوند که برای یافتن گنج به قلعه آمدهاند. علاوه بر اینها خطر سیل و حملهی گرگها نیز در کمین است. جواد خود را از مهلکه نجات میدهد اما نیما که ترسیده است جا میماند حالا شب شده، پلی که به روستا میرسد را سیل برده، صدای زوزهی گرگها نزدیک است و خلافکارها نیز هنوز در قلعه هستند. نیما باید با توکل بر خدا و استفاده از هوش و تواناییهایش خود را نجات دهد.