در کتاب «شکارچی فکرهای خوب» یک روز سروکلهی یک فکر نخودی و ریزهمیزه اما بد پیدا شد که دخترک داستان اصلا دوستش نداشت. دختر کوچولو هرکاری کرد که فکر بد رهایش کند و تنهایش بگذارید؛ مثلا سعی کرد اصلا به آن فکر نکند، سرش فریاد زد، گریه کرد اما فکر به او چسبید و نرفت. تا اینکه دخترک یک تصمیم جدید گرفت و رفت دنبال فکرهای خوب، امیدوارکننده و دوستداشتنی و یکی یکی آنها را جمع کرد.