شاه میداس در زمانهای خیلی دور به همراه دختر کوچک زیبایش زندگی میکرد. او در دنیا طلا را از همه چیز بیشتر دوست داشت و آرزو داشت بزرگترین گنج دنیا را داشته باشد. روزی جادوگری برای جبران کار نیکی که پادشاه کرده بود میخواهد آرزویش را برآورده کند. شاه میداس آرزو میکند به هرچه که دست میزند به طلا تبدیل شود! اما خوشحالی او دیری نمیپاید و در عرض مدت کوتاهی متوجه میشود که اشتباه بزرگی مرتکب شده است.