در شهر خشکسالی شده بود و مردم غمگین بودند، گنجشکها از تشنگی دیگر آواز نمیخواندند و گلها پژمرده شده و زراعت از بین رفته بود. اما «مأمون» در قصر خود به راحتی روزگار میگذراند؛ در حالی که مردم به سختی روزگار را سپری میکردند. امام رضا (ع) از سرزمینی دور در آن شهر مهمان بود. مامون برای آزمودن امام از ایشان خواست تا دعایی برای بارش باران بخوانند و امام پذیرفت. همگی در صحرا جمع شدند و امام دعا خواند و ناگهان باران بارید. در کتاب حاضر شرح این ماجرا در قالب شعر به چاپ رسیده است.