پوپی و سم در مزرعه پدرشان زندگی میکنند روزی هنگام گردش با پدرشان چشم آنها به کره اسب کوچولویی افتاد که برای همسایهشان آقای استون بود. پوپی به او غذا داد و نوازشش کرد ولی کره اسب از آنها میترسید. یک روز پوپی به دنبال اسب میگشت که دید افسارش لای چوبهای پرچین گیرکرده است و با کمک پدرش او را آزاد کرد ولی آقای استون آمد و با چوب دستیاش کره اسب را زد و پدر پوپی کره اسب را از آقای استون خرید.