شیر کوچولو در یک قفس کوچک در یک باغ وحش به دنیا آمده بود. او دوست داشت که راه برود و بازی کند اما کل قفسش به اندازهی ده قدم بود. اگر قدم یازدهم را برمیداشت، کلهاش دنگی میخورد به میلههای قفس و درد میگرفت. شیر کوچولو دیگر یاد گرفته بود که بیشتر از ده قدم برندارد. اما یک روز وقتی نگهبان باغ وحش در قفس شیر کوچولو را باز کرد که برایش غذا و آب بگذارد، یادش رفت آن را ببندد. این کتاب داستان یک شیر کوچولو است که فرصت بینظیری برای آزاد شدن دارد اما چون درگیر عادتهایش است، نمیتواند از فرصتش استفاده کند. داستان جالبی دربارهی مقابله با ترسها و رها شدن از عادتهاست.