"فندقی" یک روز تصمیم گرفت که کار بزرگی انجام دهد او با مادربزرگش مشورت کرد و از خانه خارج شد. فندقی در حالی که میرفت به قول خودش کار خیلی بزرگی انجام دهد بین راه با مواردی رو به رو میشد که کمک او آن مشکلات را برای دیگران رفع میکرد. اما فندقی هیچیک از آن کارها را بزرگ نمیدانست. آن روز تمام شد و فندقی به خانه بازگشت در حالی که فکر میکرد هیچ کار بزرگی نکرده است. صبح فردا دوباره فندقی میخواست دنبال کار بزرگ برود که بچههای آبادی به سراغ او آمدند و از او خواستند كه با آنها برود تا مبادا مشکلی بین بچهها بوجود بیاید. مادربزرگ نیز به فندق گفت که همه کارهایی که دیروز انجام داده همه بزرگ و خوب بوده است. نتیجه: حتی یک کمک کوچک به دیگران هم می تواند کار بزرگی محسوب شود.