کیتی دوست صمیمی و همسایهی نزدیک ویلیام است که همراه با رُز، یک مثلث دوستی محکم را تشکیل دادهاند. یک دوستی همیشگی که قلبهایشان را حسابی به هم نزدیک کرده است.
ماجرای کتاب حاضر درست روز بعد از تولد ویلیام آغاز شد: کیتی حال عجیبی را درون خودش احساس کرد. حس جدیدی که در دلش ریشه دوانده بود، رنگوبوی خوبی نداشت، اما هر کاری میکرد نمیتوانست آن را دور بیندازد. بله! اینبار یک حسادت خیلی خیلی زیاد و قوی در دل کیتی ایجاد شده بود و در قلبش نسبت به ویلیام و هدیهای که در روز تولدش گرفته بود ناراحت بود... . کیتی آنقدر به دوستش حسودی کرد که درنهایت، به فکر آرزوهای خبیثانهای افتاد! مثلاً در دلش آرزو کرد ای کاش ویلیام زمین بخورد و یک پایش بشکند تا نتواند از هدیهی فوقالعاده و شگفتانگیزش استفاده کند. این هدیهی بینظیر که باعث ناراحتی و حسادت کیتی شده بود، یک دوچرخهی ورزشی سبزرنگ و زیبا بود!