موش کوچولوی خال خالی هیچکس را در دنیا نداشت و خیلی تنها بود. بعضی وقتها با خودش میگفت کاش یک مادربزرگ مهربان داشتم که برایم قصه میگفت. یک روز که موش کوچولو خیلی غمگین بود بالای تپه رفت و دعا کرد و بعد منتظر شد.