یک داستان روانشناسی و فلسفی خوب و آموزنده با این مفهوم که نباید از کاه، کوه ساخت و بهتر است بهجای فرار از مشکلات و ترسها، با آنها روبهرو شد.
برشی از کتاب:
روزی، سگ سیاهی به دیدن خانوادهی هوپ آمد. اولین کسی که او را دید، آقای هوپ بود. آقای هوپ فریاد کشید: «وای خدای بزرگ» و نانی که در دست داشت، از دستش افتاد. او بیمعطلی با پلیس تماس گرفت و گفت: «سگ سیاهی به بزرگی یک ببر، جلوی خانهی ماست.»