داستان کودکانی است که در دو روستا زندگی میکنند. سالهاست که مردم این دو روستا با دلیلهای پوچ و واهی بر سر موضوعات مختلف با هم قهرند و دعوا میکنند. آنها بعد از هر دعوا دیوار بین دو روستا را بلندتر و محکمتر میکنند و بچهها که از این موضوع بسیار ناراحتند، شهر کوچکی برای خود میسازند که در آن هیچکس اجازه قهر با دیگری ندارد و شرط ورود به این شهر لبخند است. شهر چنان رونق پیدا میکند که حتی بزرگترها هم هر وقت از قهر و بداخلاقیهای خود خسته میشوند، برای رهایی و آرامش به این شهر میروند.
پیام کلی این داستان تسلیم شرایط نشدن و تغییر دادن رویههای نادرست است.