جرمی هر شب خواب کفشهایی را میبیند که دوست دارد. همهی همکلاسیهایش از این کفشها دارند به جز او و آنتونیو. مادربزرگ معتقد است باید چیزی را بخرد که نیاز دارد، نه چیزی را که دوست دارد. سرانجام پسرک کفش مورد علاقهاش را با قیمت پایینتر در یک فروشگاه خیریه پیدا میکند و با آنکه کفشها برای او کوچک هستند آنها را میخرد.
یک روز پسرک متوجه میشود که کفش دوستش آنتونیو پاره است و آنتونیو آن را با چسب نواری چسبانده است. پسرک پس از کشمکشهای بسیار، سرانجام کفشها را پشت در خانهی آنتونیو میگذارد، زنگ در را میزند و دوان دوان از آن جا دور میشود.
داستان «آن کفشها» داستانی است دربارهی دوستی، فداکاری، بخشندگی و ... .
این کتاب برای بلندخوانی و اجرای نمایش نیز مناسب است.