«ابر سیاه دروغ» داستانی در مورد شروع یک توفان با دروغ است. وقتی "لِوای" از حقیقت خوشش نیاید، کمی دروغ سر هم میکند. یک روز مادرش برایش توضیح میدهد که دروغ گفتن اعتماد دوستانش به او را از بین میبرد و او را غمگین میکند. «وقتی دروغ میگویی، خورشید قلبت تاریک میشود. بعد ابر دروغ ساخته میشود و روزت را ابری و غمگین میکند. هر بار که دروغ دیگری میگویی، ابر دیگری ساخته میشود و تا به خودت بیایی میبینی که در قلبت توفانی سیاه شده است».